سپاه بیشمار کافران، به سوی شهر به راه افتاده است. همه آمده اند؛ هرکس که کینهای از دین جدید به دل دارد. هرکس که بساط تزویرش به خطر افتاده. هر خودکامهای که حق را بر نمی تابد. کسانی که تاکنون منافع مشترکی نداشتند، در نابودی آیین ایزدی، سود مشترک دیده و کمر به براندازی آن بسته اند. از ده ها قبیله و عشیره، لشکری افزون بر ده هزار جنگجوی سواره و پیاده، برای ریشهکن کردن نهال نورستۀ آیین تازه، قد بر افراشته اند.
به آستانۀ شهر می رسند و مبهوت می مانند. خندقی فراخ، شهر را چون انگشتری در میان گرفته. عرب که در جنگاوری و تکسواری خود را سرآمد میدید، تاکنون چنین حیلتی در برابر دشمن به کار نبرده بود. لشکر سیاه کفر در پشت خندق اردو می زند.
چند روز می گذرد، یل جنگاور کفر، چندین بار گرد خندق را گشته و راهی برای نفوذ یافته. سوار بر اسب تیزپا، از باریک ترین جای خندق می گذرد و به آن سو می شتابد. کسانی که آن بخش از خندق را کنده اند، از شرم سر به زیر میافکنند. لرزه بر تن باورمندان می افتد. عَمرو، جنگاوری است که کسی را یارای هماوردی با او نیست. چه باید کرد؟
عَمرو مبارز می طلبد. تحقیر میکند. ترسو و بزدل می خوانَد. جولان میدهد. یال و کوپال خود را به رخ می کشد. برق شمشیرش لرزه بر دلها می افکند. طعنه می زند: «مدعيان بهشت كجا هستند؟ آيا از ميان شما يك نفر نيست كه مرا به دوزخ بفرستد يا من او را به بهشت روانه سازم؟»
كلمات او بانگ مرگ است ونعره هاى پياپى او چنان ترسى در دلها افكنده كه گويى گوش ها بسته وزبان ها در جواب از كار افتاده است. کسی جرأت بالا نگریستن ندارد. همه از شدت سکوت گویی «پرندهای بر سر» دارند. کسی حرفی ندارد، جز «امیر» نوجوان که از پیشوا اجازۀ میدان رفتن می خواهد. پیشوا درنگ میکند. بار دوم، امیر رخصت میطلبد. پیشوا باز او را به نشستن فرمان میدهد. بار سوم.. امیر بر می خیزد. پیشوا، این بار دستارِ خود بر سر امیر می بندد و شمشیر خود به دست او می دهد و با دعایی بدرقۀ راه، او را راهی رزمگاه میکند و میگوید: «اینک تمام ایمان در برابر تمام کفر قد برافراشته است».
امیر پیش می رود. ضربتی بر قهرمان بلندآوازۀ عرب می زند. پیشوا میگوید: «این ضربت امیر، از تمام نیایش آدمیان و پریان تا روز رستخیز، برتر است». امیر، بزرگترین قهرمان جزیره عربی را به دوزخ رهسپار می کند و دین جدید را از تهدید کفر می رهاند.
کفر، قدرتی ندارد.
پردۀ دوم؛ رو در روی شرک
لشکر اسلام، چند روزی است برای دفع شر یهود، گرداگرد دژهای محکم آنان اردو زده است. پیشوا، چند نفر را به فرماندهی گمارده تا دژها را بگشایند، اما هر یک سرافکنده بازگشته اند و با توصیف شجاعت و قدرت «مرحب» قهرمان یهودی، هراس در دل لشکر اسلام افکنده و نومیدی را گسترش دادهاند. پیشوا به سخن می آید: «صبحگاهان، بیرق را به دست کسی خواهم داد که خدا و فرستاده اش را دوست دارد و خدا و فرستادهاش نیز او را؛ پی درپی حمله برآورد و نگریزد و خدا به دست او دژ را بگشاید». امیدی در دل لشکر اسلام میدمد. بسیاری خیال میپرورند که چه بسا بیرق به دست آنان داده شود.
سپیدهدمان، پیشوا امیر را میخواند. میگویند که او را دردِ چشم پیش آمده. پیشوا دست بر دیدۀ او میکشد و درد برطرف میشود و بیرق را به دستش میدهد. امیر با لشکری رو به سوی دژ میرود. ابتدا آنان را به ترک کارزار و تسلیم میخواند، اما حارث و برادرش مرحب، دو جنگاور بیمانند یهودند، به نبرد میآیند. امیر، ابتدا حارث را از پای در میآورد و سپس مرحبِ نیرومند را چنان ضربتی میزند که نیمی از پیکرش به دو نیم میشود. آن گاه، دروازۀ دژ را با یک دست بر میدارد و به یک سو میافکند و سپاهیان، وارد دژ میشوند. پس از پایان نبرد، هشت مرد قوی نمی توانند دروازۀ خیبر را به جای خود باز گردانند. کار شرک یکسره می شود.
شرک، قدرتی ندارد.
پردۀ سوم؛ رو در روی نفاق
خورشید را دستبسته به مسجد میبرند. جگرگوشۀ پیشوای تازه درگذشته و همسر امیر، به ضربت نفاق پهلویش شکسته و امیر، بیمقاومتی سر فرود آورده است. آری، امیر دلاور ما بی هیچ نبردی، در برابر نفاق تسلیم شده است.
قدرت نفاق خیلی زیاد است.