العالم - ایران
امروز شنبه، (۲۳ فروردین) مصادف با چهل و دومین سالروز شهادت محمد بابایی و یگانه شهید ژاپنی در دوران دفاع مقدس است. بابایی ۲۹ بهمن ۱۳۴۲ در تهران به دنیا آمد و زمانی که ۲۰ بهار از زندگی خود را سپری کرده بود، در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید. داستان زندگی این شهید بخشی از خاطرات کونیکو یامامورا بانویی ژاپنی است که وقتی به ایران آمد، نام سبا بابایی را برگزید.
خاطرات این مادر شهید در کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با تلاشهای حمید حسام و مسعود امیرخانی به یک اثر هنری تبدیل شد؛ به گونه ای که رهبر معظم انقلاب در تقریظ این کتاب نوشتند «سرگذشت پرماجرا و پرجاذبه این بانوی دلاور که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، جدّاً خواندنی و آموختنی است».
ایشان افزودند: من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سال ها پیش در خانهشان زیارت کردم. خاطره آن دیدار در ذهن من ماندگار است. آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خواندهام، نمیشناختم؛ تنها گوهر درخشانِ شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب می کرد. رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد.
در این تقریظ که در سیزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در شهریور سال ۱۴۰۱رونمایی شد، بر ساخت فیلم زندگی خانم بابایی تاکید شده است؛ زیرا «حرکت مهم و مؤثری در جهت معرفی و آبروبخشیدنِ به خانواده اسلامی و مرد مسلمان است و نباید از آن غفلت شود».
حمیدرضا جعفریان رئیس سازمان سینمایی سوره دی ماه سال گذشته از پیشتولید مجموعهای به نام «مهاجر سرزمین آفتاب» با محوریت زندگی مادر شهید ژاپنی خبر داد که بعد از نهایی شدن توافقهای اولیه وارد تولید مینیسریال ۱۴ قسمتی خواهد شد.

کتاب مهاجر سرزمین آفتاب که در ۲۴۸ صفحه توسط انتشارات سوره مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی منتشر شده، به سرگذشت این مادر شهید ژاپنی اختصاص دارد که چگونه در سنین جوانی پس از آشنایی با معارف دین اسلام و ازدواج با یک جوان مؤمن ایرانی، آیین شینتو را کنار گذاشت و به دین اسلام و مذهب تشیع گروید.
کونیکو یامامورا که تا ۲۱ سالگی تحت آموزههای بودا پرورشیافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطه عطف میداند؛ نقطهای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزشهای اسلامی و انقلابی وارد کرد و ثمره زندگی او، محمد، فرزند ۱۹سالهاش در راه پاسداری از این ارزشها به شهادت رسید. محمد، جوان ۱۹ساله ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای بسیاری داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند و در چنین روزی به آرزوی خود رسید.
این بانوی مجاهد، کتاب مهاجر سرزمین آفتاب را تقدیم روح آسمانی همسرش کرد که او را با اسلام آشنا نمود و به یاد امام خمینی (ره) که چگونه زیستن را به او آموخت و به فرزندش که عزت و سربلندی را به او هدیه داد.

حسام در مقدمه کتاب نوشت: مرداد سال ۱۳۹۳ با گروهی ۹ نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت شدیم. در فرودگاه، بانویی محجبه با سیمایی شرقی به عنوان مترجم گروه به ما معرفی شد. این سفر، سرآغاز آشنایی من با کونیکو یامامورا بود. او در مسیر طولانی پرواز دبی- توکیو بیشتر قرآن می خواند و گاهی با زبان ساده و تا حدی نامانوس خاطراتی را برای من تعریف می کرد. در ژاپن، به هنگام دیدار جانبازان شیمایی و بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما، گوشم به سرفه های جانبازان بود و چشمم به کونیکو که حرف های دو گروه را برای هم ترجمه می کرد و گاهی قطره ای اشکی از گوشه چشمانش جاری میشد و عطش مرا برای شنیدن داستان زندگیاش بیشتر میکرد و من تا آن زمان نمیدانستم که او یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران است. (ص، ۷)
همین دیدار و همسفری حسام با مادر شهید بابایی باعث شد تا پیش از مصاحبه با او طریق مصاحبت و همراهی با او را پیش گیرد و طی هفت سال به هر بهانه و در هر دیدار، نقبی به دنیای درونی این بانوی ژاپنی بزند تا در اتفاقات و حادثه ها نماند و کونیکو یامامورا سرانجام پذیرفت که اسرار ناگفته زندگیاش را بازگوید و اینگونه شد که به همراه امیرخانی حاصل ۵۲ ساعت مصاحبه با راوی، خانواده و اهالی محل و مسجد را با التزام به لحن آرام و کلام ساده راوی به گونهای بنویسند که قابلیت ترجمه به زبان های انگلیسی و ژاپنی را هم داشته باشد. (ص، ۸ )
اینک از لابلای مطالب خواندنی و شیرین کتاب که بخشی از فرهنگ سرزمین آفتاب را بیان می کند و گوشه ای از چهره زشت بمباران هیروشیما و ناکازاکی را به تصویر می کشد، پای صحبت های مادر شهید می نشینیم که درباره آخرین دیدار پسرش اینگونه گفت: بهار ۱۳۶۲ رسید. همه اعضای خانواده دور سفره هفت سین جمع شدیم و با هم دعای تحویل سال را خواندیم و پای پیام نوروزی امام خمینی(ره) نشستیم. آقا (اسدالله بابایی)، به رسم هر سال، قرآن خواند و به همه بچه ها عیدی داد. آن روز همه نگاه ها به محمد بود که قصد داشت دوباره به جبهه برود. ایام نوروز بود. محمد گفت «مامان! یادت می آید مدرسه که می رفتم، یک روز سرم را اصلاح کردی؟!» با لبخند و هیجان گفتم «بله؛ خوب یادم هست... حالا چه که یاد سلمانی کردهای؟» گفت «می خواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.»
معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بعضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش می کردم؛ هم موهایش را با قیچی کوتاه می کردم. تمام که شد، گفت «برای سلامتی تنها مادر شهید ژاپنی صلوات.» و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمامقد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قد و بالای او بلندتر از قبل و قیافه اش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمی بینم و این، آخرین دیدار ماست. (ص، ۱۷۰)
یکی از نکات جالب کتاب، نحوه اطلاع رسانی خبر شهادت محمد به خانواده است که از زبان سبا بابایی میخوانیم: آقا (اسدالله بابایی) اهل پنهانکاری نبود. اگر خبری داشت، حتما به من می گفت. آن شب او و سلمان برای نماز مغرب به مسجد انصارالحسین رفتند و بعد از نماز، آقا زودتر از شب های قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ، سفید شده بود. نمی توانست حرف بزند. پرسیدم «محمد شهید شده؟!» چشمانش را بست و سرش را پایین آورد و من فرو ریختم شروع کردم به گریه کردن. با گریه من، بلقیس (خواهر شهید) هم خبردار شد. به گریه افتاد اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود. وقتی دید، خیلی بی قراری می کنم، به حرف آمد «محمد، امانت خدا پیش ما بود. خودش داد و خودش گرفت. ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا.» رفتم وضو گرفتم؛ درحالی که بی امان اشک می ریختم. دقایقی بعد سلمان رسید. از سکوت و نگاهش پیدا بود او هم خبردار شده و من نمی دانستم که اصلا خبر شهادت را او به آقا داده است. (ص، ۱۷۲)
صحبت های سلمان بابایی درباره نحوه اعلام خبر شهادت برادرش اینگونه در پاورقی کتاب آمده است: بعد از نماز، سرِ کوچه و جلوی مسجد با سه چهار نفر ایستاده بودیم که یک موتورسوار که لباس سبز سپاه تنش بود، رسید. از من پرسید «آقا! شما این آدرس رو بلدید؟» کاغذ را گرفتم و خواندم. نوشته بود خیابان پنجم نیروی هوایی... منزل شهید محمد بابایی. سکوت کردم. آن سپاهی از واحد تعاون آمده بود که خبر شهادت را به خانواده بدهد. دوباره پرسید «آقا! این آدرس رو بلدید؟» گفتم «بله. آدرس منزل ماست و این شهید هم برادر منه.» طرف، جا خورد و عذرخواهی کرد و گفت «ببخشید که این جور خبردار شدید.» گفتم «ما آمادگی شنیدن این خبر رو داشتیم. شما برو. من به پدر و مادرم خبر میدم».
این، اولین بار نبود که محمد تلاش می کرد تا خبر شهادت خود را به شوخی یا جدی به مادرش بدهد. یک بار که بلقیس، خواهرش، سرویس گرانبهای طلای خود را برای پشتیبانی از رزمندگان هدیه کرد، سربهسر مادرش گذاشت و گفت «دادن مال در راه خدا خیلی خوب است ولی دادن جان، مزه دیگری دارد که باید چشید!» و مادرش گفت «منظورت چیست پسرم؟!» محمد گفت «منظورم این است که من عمودی می روم جبهه و افقی برمی گردم». (ص، ۱۶۳)

یگانه مادر شهید ژاپنی همچنین گفت: محمد با مایه طنز و شوخی حرفش را می زد تا دل من که مادر بودم، نلرزد. او با وجود سن کم، ایمان زیادی داشت. وقتی قرآن را به سبک عبدالباسط و منشاوی می خواند، مجذوب صدای می شدم و حالم خوب می شد. گاهی آیات مربوط به شهادت در راه خدا را می خواند و می خواست به من بفهماند خودم را برای روزی که او نیست آماده کنم. آرام و قرار نداشت. می گفتم «سن تو برای جنگیدن کم است.» می گفت «خیلی از کمسن و سالتر از من به جبهه رفته اند.» می گفتم «دَرست را بخوان و دیپلم بگیر و بعد جبهه برو.» جواب می داد «مدرسه، درس و دانشگاه، همه توی جبهه است. جبهه، دانشگاهی الهی است.»
می دیدم برای هر حرفی پاسخی دارد. از او می خواستم بماند تا سلمان از جبهه برگردد، بعد برود. می گفت «توی جبهه دو برادر، سه بردار، پدر و پسر که با هم و در کنار هم با دشمن می جنگند، بسیارند.» مستاصل می شدم و می گفتم «یعنی برای رفتن به جبهه اجازه از پدر و مادر شرط نیست؟!» خنده کنان می گفت «از حاج آقا حمیدی، امام جماعت مسجد، همین سوال شما را پرسیدم. ایشان که فرزند خودش توی جبهه شهید شده، گفت رضایت والدین شرط رفتن به جبهه نیست اما سعی کن راضیشان کنی.» دیگر سکوت می کردم. دستم را می بوسید و می گفت «قربان تو مادر رنج کشیده بروم.» و می رفت به آزمایشگاه شیمی سلمان و با مواد شیمیایی که از خیابان ناصرخسرو خریده بود، مواد منفجره می ساخت و سعی می کرد جلوی چشم من امتحان نکند و می رفت روی پشت بام. فقط یک بار دیدم که سر انگشتانش سوخته اما به روی خودم نیاوردم. (ص، ۱۶۵)
زندهیاد سبا بابایی دهم تیر سال ۱۴۰۱ به فرزند شهیدش پیوست.